۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

غريبه

تو اي غريبه در اين غربت آشناي مني
شراب اشكي و در جام چشمهاي مني
نشان نمي دهد آيينه چشمهاي مرا
تو در ميانه آيينه ها به جاي مني
بگو عميق تر از من كه دوستت دارد؟
تو را نديده پرستيده ام خداي مني
اگر سكوت كنم در سكوت من غم توست
اگر ترانه بخوانم تو در صداي مني
تمام پنجره ها را چراغ مي بندم
اگر به خواب ببينم شبي براي مني
بيا و خواب كن اين كودك پريشان را
توگاهواره امني تو لاي لاي مني

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه

فراق

هواي ابري قلبم دوباره باراني است
شب نبودن تو هميشه ظلماني است
كجا رفتي و اينگونه در فراق تو من
درون ساغر چشمم هميشه طوفاني است
به باد دادي مرا چرا چرا آخر
شكست قامتم از غم غم تو ويراني است
تو در ميان خاك نشستي ومن درون قفس
هميشه حالت من حالت پريشاني است
براي بيت آخر شعرم اجازه مي گيرم
ز تو تا كه بگويم دلم چه طوفاني است

۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

ليلي قشنگ

با دستهاي نازكت اي ليلي قشنگ
مجنون خويش را تو آرام مي كني
تو تار و پود مني و پر گشته ام زتو
با آن نگاه مست مرا رام ميكني
در پيش تو آن شب اول غريب وار
سر را به زير داده و در گوشه اتاق
با آن صداي نرم تر از حرير تو
ديدم خزان زندگي ام مي شود بهار
از آن زمان همدم روياي من شدي
اي كولي سبزه عذار سياه چشم
من عهد بسته ام كه تو را زمزمه كنم
من قوي عاشقم كه تو درياي من شدي

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

غزل

درست مثل غنچه به خود فشرده بودم
تو آمدي سراغم و گرنه مرده بودم
تو آمدي و گرنه من ز خود رميده
جنازه خودم را بدوش برده بودم
جدال مهلكي بود ميان ما و غربت
اگر نمي رسيدي شكست خورده بودم
بر هميشه گرمت قشنگترين غزل بود
غزل شنيده بودم غزل برده بودم

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

مادرم

بيچاره مادرم بيچاره پيرزن
يك عمر زحمت ما را كشيد او
بي هيچ توقعي
بيچاره مادرم بيچاره پير زن
وقتي كه راه مي رود
يك موسيقي ناز
از پنجه هاي قدمش به گوش مي رسد هنوز
وقتي كه مينشيند
عطر وجود او
از اين جهان به جهان دگري مي برد مرا
بيچاره مادرم بيچاره پير زن

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

شعر من :تو

خنده را بهونه كردم كه ز يادت بگريزم
ولي در نبودن تو مگه ميشه اشك نريزم
توي هر شعري كه گفتم توي اون شعر تو بودي
آخرين بيت غزل را تو سرودي تو سرودي
اگه از غريبي گفتم آشناي من تو بودي
اگه از وفا سرودم با وفاي من تو بودي

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

سوار تنها

بر مركب خورشيد سوار آمد ورفت
يك گل به تماشاي بهار آمد و رفت
ديدم كه فرات با دلي خونين گفت
يك قافله اشكبا ر آمد و رفت