۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

شهر حیرانی

دلم هوای تو دارد
خودت نمی دانی
کویر خاطر غمدیده را تو بارانی
ازین همه غم هجران
چگونه بگریزم
بشارتی بنما ای همیشه نورانی
امید وصل تو
من را به رقص می آورد
بخوان ترانه ی بودن
چرا نمی خوانی
اگر شبی تو به خوابم گذر نمی کردی
روانه می شدم از غم به شهر حیرانی
کنون زکوی تو با اشک دیده خواهم رفت
که خسته گشته ام از این همه پریشانی
و در دولحظه آخر
به عشق خواهم گفت
که
در کلاس عشق تو هستم
بسی دبستانی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

از شعر زيبا وكلام دلنشين شما بسيار لذت بردم .اميدوارم هميشه موفق باشيد.