۱۳۸۶ تیر ۲۷, چهارشنبه

مثنوی دل

یاد باد ان روزهای پر نشاط
عشقبازیهای پر از احتیاط
بر لبم طعم لبانش بود باز
قصه ها می گفت در گوشم به ناز
او کنارم بود و من دریای او
او خدایم بود و من رویای او
در میان آغوشم در سبزه ها
در کنار گوش من می گفت خدا
ای خدا این وصل را هجران مکن
سر خوشان عشق را نالان مکن
او به من می گفت خدای من توئی
شهسوار دلربای من توئی
گفتمش تو از کجا پیدا شدی
رهزن این قلب پر سودا شدی
هر چه دارم می گذارم پیش تو
تا ابد از پیش من هرگز مرو
لحظه ای گر تو نباشی چیستم
نیستم من نیستم من نیستم
ناگهان یک لحظه دیدم نیست او
ای خدا اقبال من اینست بگو
اشک از چشمم غریبانه چکید
یار از من باز مستانه رمید
باز آمد روزهای بی کسی
بی کسی و ترس از دلواپسی
کوچه های شهر بوی غم گرفت
عشق رفت و خانه ام ماتم گرفت
من بدم مجنون ولی لیلی نبود
قصه این عاشقی خیلی نبود
آری اکنون من چه تنها گشته ام
در میان شهر رسوا گشته ام
بعد از آن دل هم ز من دوری نمود
در فراق او غزلها می سرود
دل به من گفتا که پیدایش بکن
در میان شهر نجوایش بکن
در هوای دیدنش من پر زدم
خانه ها میخانه ها را سر زدم
هرکجا رفتم گفتند نیست او
وای من تکلیف این دل چیست گو
در کنار نهر بنشستم غمین
یک نفر آهسته گفت با من چنین
خیز و رو دنبال دلداری دگر
بهر این غم هست غمخواری دگر
بعد از آن دیگر ندیدم روی او
وای بر افسون و بر جادوی او
عشق را باغم نوشتند در جهان
عاشقان ای عاشقان ای عاشقان
دلکم بیچاره دق کرد و بمرد
باغ سبز قامتم آخر فسرد
هان که دیگر دل نمی بندم به کس
عشق ای یاران دروغی هست و بس

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مثل هميشه زيبا و شيوا

ناشناس گفت...

salam.kolli ba in sher hal kardam.damet garm
be manam sar bezan
www.asb-e-abi.persianblog.ir