۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

خورشيد

در شب مهتاب مرا بوسيد ورفت
اشك هاي ديده ام را ديد و رفت
گفتمش يكشب دگر با من بمان
بر خيال ناقصم خنديد و رفت
دلربايي بود وزيبا چهره اي
در دل تاريك شب تازيد و رفت
بي كس وتنها شدم با ياد او
چهره افسرده ام را ديد و رفت
آري آري عشق چون خورشيد بود
يك نفر خورشيد را بوسيد ورفت
اين چنين بود داستان عشق من
عشق هم از خانه ام كوچيد ورفت

۶ نظر:

ناشناس گفت...

اشعار زیبائی ست
راستی چرا این همه زیبائی را تا به حال از ما دریغ کرده بودید

ناشناس گفت...

با اشعار شما يك جور سادگي وحقيقتي احساس مي شود كه دل را جلا مي بخشدهميشه با آنها طراوت وتازگي ديده مي شود .ما كه واقعا لذت مي بريم .موفق باشيد.

ناشناس گفت...

اشعار زیبای شما چون بسادی از دل بر می خیزد همانا خیلی عمیق بر دل نشیند از کلمات ساده ودلنشینتان لذت بردم موفق باشید

ناشناس گفت...

آقا شعر هاي زيبايي داريد.همه را خوانم .منتظر شعر هاي ديگر هم هستيم.

ناشناس گفت...

بسيار جالب و خواندني وحظ بردني است .موفق باشيد.

ناشناس گفت...

ما منتظر شعر های زیبای شما هستیم