با دستهاي نازكت اي ليلي قشنگ
مجنون خويش را تو آرام مي كني
تو تار و پود مني و پر گشته ام زتو
با آن نگاه مست مرا رام ميكني
در پيش تو آن شب اول غريب وار
سر را به زير داده و در گوشه اتاق
با آن صداي نرم تر از حرير تو
ديدم خزان زندگي ام مي شود بهار
از آن زمان همدم روياي من شدي
اي كولي سبزه عذار سياه چشم
من عهد بسته ام كه تو را زمزمه كنم
من قوي عاشقم كه تو درياي من شدي
۵ نظر:
هم شعر زیباست و هم عکس گل نازنینم پریا جان
(( اسپنددخت ))
حميد آقا هميشه سايه ات بر سر پريا كوچولو باشد .ماشاالله چقدر تپلي شده .خدا نگهش دارد
مثل هميشه لطيف وعميق .موفق باشيد
ضمنا پريا جون چه توپول و با مزه شده خدا هميشه حامي اش باشد
چه بچه قشنگي .خدا ببخشد. شعرهم خيلي زيباست
ارسال یک نظر