۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

ليلي قشنگ

با دستهاي نازكت اي ليلي قشنگ
مجنون خويش را تو آرام مي كني
تو تار و پود مني و پر گشته ام زتو
با آن نگاه مست مرا رام ميكني
در پيش تو آن شب اول غريب وار
سر را به زير داده و در گوشه اتاق
با آن صداي نرم تر از حرير تو
ديدم خزان زندگي ام مي شود بهار
از آن زمان همدم روياي من شدي
اي كولي سبزه عذار سياه چشم
من عهد بسته ام كه تو را زمزمه كنم
من قوي عاشقم كه تو درياي من شدي

۵ نظر:

ناشناس گفت...

هم شعر زیباست و هم عکس گل نازنینم پریا جان
(( اسپنددخت ))

ناشناس گفت...

حميد آقا هميشه سايه ات بر سر پريا كوچولو باشد .ماشاالله چقدر تپلي شده .خدا نگهش دارد

ناشناس گفت...

مثل هميشه لطيف وعميق .موفق باشيد

ناشناس گفت...

ضمنا پريا جون چه توپول و با مزه شده خدا هميشه حامي اش باشد

ناشناس گفت...

چه بچه قشنگي .خدا ببخشد. شعرهم خيلي زيباست